قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱۲
پارت #۱۲
باران شدیدی میبارید ، هوا سرد بود .
راهرو های بیمارستان خالی بودن به هر حال این وقت شب کسی داخل بیمارستان نبود جز عوامل خودِ بیمارستان و دو بیمار ، یکی دختری که طی تصادف به شدت آسیب دیده بود و داخل اتاق ۱۱ بستری شده بود و بیمار دیگری جئی بود که مچ پا و شکمش بخیه خورده بود .
حتی زمانی که دکتر از جئی دلیل آسیب هاش رو پرسید اون جوابی نداد .
دیر وقت بود و جئی از جاش بلند شد و با گرفتن دیوار به آرامی شروع به راه رفتن کرد ، جئی باید میرفت خونه نمیتونست بیشتر از این داخل بیمارستان بمونه .
اون از اتاقش خارج شد و در راهرو به سختی راه میرفت و کم کم تعادلش را به دست آورد و بدون کمکِ دیوار به راه رفتن ادامه داد .
یکی از دکترا جئی رو دید و به سمتش رفت و با نگرانی گفت:
[قربان شما نباید بیرون تختتون باشید]
.
جئی دکتر را هل داد و گفت:
[دخترم خونه تنهاست نمیتونم بیشتر از این تنهاش بزارم]
.
دکتر دست جئی رو گرفت و با لحن آرام و نگران گفت:
[شما نمیتونید الان به خانه برید ممکنه مشکلی پیش بیاد]
.
جئی مدتی سکوت کرد .
اون دختری نداشت در واقع بچهی همکارش رو بعد مرگش به سرپرستی گرفته بود و همین ارزشش رو برای جئی چند برابر کرده بود .
جئی خواست به دکتر جوابی بده که یکی از پرستاران با ترس و عجله آمد و با ترس و نگرانی به دکتر گفت:
[دکتر ... دکتر ... بیمار اتاق ۱۱ توی تختش نیست دوربین هارو چک کردیم انگار غیب شده]
.
جئی با تعجب بهشون نگاه کرد با لحن جدی و محکم گفت:
[کجا ها دوربین نداره؟]
.
پرستار آب دهانش را قورت داد و سریع جواب داد:
[فقط پله های بین طبقه ها و پارکینگ]
.
جئی بهشون اشاره کرد و با صدای بلند گفت:
[تقسیم شید من راهپله رو میگردم شما گاژار رو چک کنید و دوربین های اطراف محل های بدون دوربین رو داشته باشید]
.
جئی سریع با اینکه پاش آسیب دیده بود اما با تمام توانش از پله ها بالا رفت و متوجه باد شدیدی شد ، درب پشت بام باز بود .
#داستان #متن #رمان
باران شدیدی میبارید ، هوا سرد بود .
راهرو های بیمارستان خالی بودن به هر حال این وقت شب کسی داخل بیمارستان نبود جز عوامل خودِ بیمارستان و دو بیمار ، یکی دختری که طی تصادف به شدت آسیب دیده بود و داخل اتاق ۱۱ بستری شده بود و بیمار دیگری جئی بود که مچ پا و شکمش بخیه خورده بود .
حتی زمانی که دکتر از جئی دلیل آسیب هاش رو پرسید اون جوابی نداد .
دیر وقت بود و جئی از جاش بلند شد و با گرفتن دیوار به آرامی شروع به راه رفتن کرد ، جئی باید میرفت خونه نمیتونست بیشتر از این داخل بیمارستان بمونه .
اون از اتاقش خارج شد و در راهرو به سختی راه میرفت و کم کم تعادلش را به دست آورد و بدون کمکِ دیوار به راه رفتن ادامه داد .
یکی از دکترا جئی رو دید و به سمتش رفت و با نگرانی گفت:
[قربان شما نباید بیرون تختتون باشید]
.
جئی دکتر را هل داد و گفت:
[دخترم خونه تنهاست نمیتونم بیشتر از این تنهاش بزارم]
.
دکتر دست جئی رو گرفت و با لحن آرام و نگران گفت:
[شما نمیتونید الان به خانه برید ممکنه مشکلی پیش بیاد]
.
جئی مدتی سکوت کرد .
اون دختری نداشت در واقع بچهی همکارش رو بعد مرگش به سرپرستی گرفته بود و همین ارزشش رو برای جئی چند برابر کرده بود .
جئی خواست به دکتر جوابی بده که یکی از پرستاران با ترس و عجله آمد و با ترس و نگرانی به دکتر گفت:
[دکتر ... دکتر ... بیمار اتاق ۱۱ توی تختش نیست دوربین هارو چک کردیم انگار غیب شده]
.
جئی با تعجب بهشون نگاه کرد با لحن جدی و محکم گفت:
[کجا ها دوربین نداره؟]
.
پرستار آب دهانش را قورت داد و سریع جواب داد:
[فقط پله های بین طبقه ها و پارکینگ]
.
جئی بهشون اشاره کرد و با صدای بلند گفت:
[تقسیم شید من راهپله رو میگردم شما گاژار رو چک کنید و دوربین های اطراف محل های بدون دوربین رو داشته باشید]
.
جئی سریع با اینکه پاش آسیب دیده بود اما با تمام توانش از پله ها بالا رفت و متوجه باد شدیدی شد ، درب پشت بام باز بود .
#داستان #متن #رمان
- ۲.۸k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط